مرتضي الفت كارمند ساده ي يك اداره، كه وضع روحي و مالي ناگواري دارد، موقعي كه در اطراف بازار آزاد ارز براي تعمير اتوي برقي خانه رفته است در رويا مي بيند كه صاحب پنجاه هزار دلار شده است. او به هر دري مي زند تا دلارها را به پول رايج تبديل كند، اما موفق نمي شود و هر بار به دليل سادگي و ندانم كاري با مشكلي رو به رو مي شود. وقتي از روياي خود بيرون مي آيد و دلاري در بساط نمي بيند واقعيت را نمي پذيرد. او را روانه آسايشگاه رواني مي كنند.
|