زن و شوهر جواني براي معالجه ي دختر افليج خود، سحر، كش مكش دارند. مرد كه در مضيقه ي مالي است اميدي به بهبودي دختر ندارد. در همين گير و دار يكي از دوستان مرد كه كارگردان تئاتر است او را ترغيب مي كند كه در نمايشي كه در دست اجرا دارند نقش مهمي را به عهده بگيرد. مرد جوان كه مدتي است خانه را به قهر ترك كرده در شب افتتاح نمايش از همسر و دخترش دعوت مي كند تا در سالن نمايش حاضر شوند.
|