عزيز سحرخيز، در شب دهم ماه محرم پس از درگيري خياباني عزاداران با مأموران ارتش، كه براي حمايت از چند آمريكايي مست به خيابان آمده اند، از مهلكه مي گريزد و همسرش را تنها رها مي كند. او تا سال ها بعد از حركت خود احساس پشيماني و حقارت مي كند و موفق نمي شود فرزندش را، كه شانزده ساله شده، از زير تأثير برادر همسرش، نايب، كه عزادارن شب دهم ماه محرم را رهبري مي كرده، خارج كند. پسر او به جبهه جنگ مي رود و عزيز به دنبال پسر روانه ي جبهه جنگ مي شود، اما در راه بر اثر موج انفجار دچار فراموشي مي شود و پس از بهبودي خود را در موقعيت متفاوتي مي بيند.
|