حميد هامون كه با همسرش مهشيد دائم كش مكش دارد زندگي كابوس گونه ي خود را مرور مي كند. او كه مشغول نوشتن رساله اش درباره ي عشق و ايمان است در پي دوست قديمي و مرادش علي عابديني
مي گردد. خانه و كاشانه را ترك مي كند و دست به اعمال ديوانه واري مي زند. او در حالتي پريشان، در پي شكايت هايش، خود را به امواج دريا مي سپارد، اما عابديني او را نجات مي دهد.
|