جمعه، پسري است كه با مادر بيوه اش در يكي از واحه هاي كوير زندگي مي كند. دايي او كه در شهر كار مي كند به روستا برمي گردد و برايش صدفي مي آورد كه مي توان صداي امواج دريا را از آن شنيد. جمعه، شيفته صدف، آن را به همه دوستانش نشان مي دهد، اما يكي از دوستانش صدف را مي شكند و دايي جمعه به او قول مي دهد كه در ملاقات بعدي، صدف بهتر و بزرگتري برايش بياورد. ولي جمعه به اين وعده ها راضي نيست. او مي خواهد همراه دايي اش به شهر، و از آنجا به ديدار دريا برود. دايي جمعه او را با خود نمي برد و جمعه، پياده از راه صحرا قصد عزيمت به شهر مي كند. پيرمردي شتربان از همان دهكده، او را نيمه جان در صحرا مي يابد و مي خواهد او را به خانه بازگرداند. ولي جمعه مي گريزد و به شهر مي رسد. مردم او را به جرم دزدي تعقيب مي كنند. وقتي دايي اش را كه در يك انبار جمع آوري پلاستيك هاي مستعمل كار مي كند پيدا مي كند، با هم راهي دريا مي شوند. شب هنگام به ساحل مي رسند. داييش با روشن كردن كبريتي، دريا را به او نشان مي دهد.
|