جهانگير پس از پايان خدمت سربازي تصميم مي گيرد با دختري به نام ناهيد ازدواج كند. اما پدردختر براي ازدواج آنها شرطي مي گذارد و آن پيدا كردن كار مناسب از سوي جهانگير است. جهانگير موفق به پيدا كردن كار در مهلت تعيين شده نمي شود و در نتيجه از پدر بازنشسته اش ماشاءالله خان تقاضاي كمك مي كند. ماشاءالله خان تصور مي كند كه به خاطر خدمت صادقانه اش در دستگاه اداري، فرزند او را استخدام مي كنند. با اين نيت به اداره مي رود اما رئيس اداره به او جواب رد مي دهد. ماشاءالله خان به مركز مي آيد تا از رئيس كارگزيني استمداد جويد. در مركز به دام واسطه اي مي افتد كه مسير زندگي او را تغيير مي دهد...
|