نوجواني به نام ايليا، تنها و بي كس، در كوره پزخانه اي قديمي كار و زندگي مي كند. دختركي به نام ليموآ، كه با مادرش در همان كوره پزخانه به كار مشغول است، با ايليا دوست مي شود ايليا دچار زمزمه و هم گونه اي است كه گويي او را به سوي خود فرا مي خواند. آن چه ايليا را آرام و قرار مي دهد نقش دست ليموآ بر خشت خام است كه در كوره پخته مي شود؛ نقشي و خشتي كه عاقبت به عمق چاهي پرتاب مي شود. با فرا رسيدن روزهاي باراني كار در كوره پز خانه تعطيل مي شود و ليموآ و مادرش همراه سايرين تصميم مي گيرند به زادگاه خود باز گردند و ايليا در بدرقه او دعاي شفا را زمزمه مي كند.
|