بچه هاي يك شهر از دست بزرگترهاي خود به تنگ آمده اند. به پيشنهاد و كمك بادبادكي به شهري پرواز مي كنند كه خالي از بزرگترهاست. در آنجا بچه ها امور شهر را در دست مي گيرند و به كارهاي مورد علاقه خود دست مي زنند. اما پس از مدتي نظم شهر به هم مي ريزد و بچه هاي پشيمان تصميم به بازگشت مي گيرند. بزرگترها هم كه به دنبال بچه ها مي گردند، پي مي برند كه در حق آنها اهمال و بي توجهي كرده اند. بچه ها با بادبادك هايشان به شهر خودشان نزد بزرگترها باز مي گردند، اين حادثه به آنها ثابت مي كند كه به وجود هم نيازمندند.
|