يحيي، نوجوان روستايي، را از بدو تولد به دليل اين كه ميان انگشتان دستش پرده اي وجود داشته تمسخر كرده و شوم دانسته اند. يحيي كه بر اثر اين رفتار منزوي و گوشه گير شده، در جريان يك دزدي متهم به سرقت مي شود و خود بدون آن كه مطلع باشد با دزد همكاري مي كند. با روشن شدن اين موضوع يحيي بيش از پيش آزار مي بيند. اما او عاقبت با به دام انداختن دزد، با كمك پرده هاي مرغابي شكل دستش، حقانيت خود را نشان مي دهد و به مردم روستا نزديك مي شود.
|