بابا عقيل و پسرش رحمت راهي جبهه شده اند. رحمت به خط مقدم منتقل شده و بابا عقيل به علت كهولت سن پشت جبهه مانده تا در انبار نان خدمت كند. بابا عقيل موقع مراجعت براي رحمت پيغام مي فرستد تا او را ملاقات كند، اما با شروع حمله دشمن رحمت فرصت نمي يابد كه به پشت جبهه حركت كند. بابا عقيل تصميم مي گيرد به خط مقدم برود. يك جوان بسيجي به نام ناخدا مولايي با قايق موتوري با او همراه مي شود، اما هر بار مانعي در راه ديدار پدر و پسر به وجود مي آيد. آن دو وقتي تصميم مي گيرند به پشت جبهه باز گردند قايقشان خراب مي شود و به ناچار با يك بلم معمولي حركت مي كنند. مه غليظ موجب مي شود كه آن دو گم شوند. بلم آنها وارد آبراهي مي شود كه در دو سويش نيروهاي خودي و دشمن قرار گرفته اند. با شروع درگيري مولايي به تير سربازان عراقي زخمي مي شود و پدر و پسر يكديگر را مي يابند.
|