جواد، صاحب امتياز و مدير روزنامه ي آذرخش، پس از سال ها با دوستش اسماعيل كه در روزهاي انقلاب در تظاهرات خياباني دوشادوش هم شركت مي كردند روبرو مي شود. اسماعيل كه با مادر و خواهرش زندگي مي كند، وضع دشواري دارد و براي ازدواج با نامزدش مريم با مانع و مشكل مواجه است. اسماعيل از يك سو با كاظم آقا روبرو است كه آنها را از خانه شان، يك چهار ديواري در ساختماني نيمه ساخته، مي راند و از سوي ديگر با گروهي خلافكار كه او را براي سرقت داروهاي كمياب از بيمارستان ترغيب مي كنند. جواد كه رنج و مرارت هاي اسماعيل را به رشته ي تحرير درمي آورد، تلاش مي كند او را در زندگي كمك كند.
|