در پي تهاجم ارتش عراق و اشغال يكي از شهرهاي كوچك مناطق مرزي غرب كشور، عده زيادي از اهالي شهر كشته مي شوند و زنده ها با شتاب و در زير بمباران، شهر را ترك مي كنند. تنها تعداد كمي از جوانان براي مقاومت در شهر باقي مي مانند. هنگام تخليه شهر، مريم دخترك هفت هشت ساله، در اثر ضربه اي موقتاً بيهوش مي شود و هنگامي كه به هوش مي آيد، شهر توسط ارتش عراق اشغال شده است. در جريان سرگرداني هاي مريم در شهر، به نوزاد پسري كه اتفاقي زنده مانده، برمي خورد و در همين حين با يونس پسرك ده يازده ساله اي كه او نيز از جريان تخليه شهر بازمانده و به مقاومت مسلحانه ادامه مي دهد، آشنا مي شود. آن دو به اتفاق تصميم مي گيرند جان نوزاد را نجات بدهند و در طي ماجراهايي به ناچار نقش پدر و مادر نوزاد را ايفا مي كنند. در فضاي وحشتبار شهر اشغال شده، مراقبت از او را برعهده مي گيرند تا بالاخره به علت گريه و سر و صداي نوزاد، محل اختفاي آنها توسط دشمن كشف مي شود و عراقي ها خانه را به توپ مي بندند. دخترك به همراه نوزاد به اسارت گرفته مي شوند، اما با كمك يك سرباز مهربان و انسان دوست عراقي، جانشان نجات داده مي شود و در محل مناسبي آزاد مي شوند. دخترك نوزاد را فرزند خودش مي داند و با او به دنبال سرنوشتشان راهي مي شود، يونس نيز به همراه پيرهاي بازمانده در شهر به اسارت عراقي ها درمي آيد.
|