ناخداي يك كشتي كه همسرش را به تازگي از دست داده، پسر خردسالش سهند را همراه خود به دريا مي برد. كشتي آن ها عازم دبي است، اما دستور مي رسد كه مقصدشان را به بندر هامبورگ تغيير بدهند. با ناپديد شدن غذاها و به صدا در آمدن بي دليل آژير خطر خدمه كشتي به حضور شخص ناشناسي پي مي برند. آشپز كشتي جوان سيه چرده اي را در موقع پايين آوردن قايق نجات براي فرار از كشتي مي بيند. آشپز موضوع را با ناخدا درميان مي گذارد و وقتي جوان ناشناس براي تهيه ي غذا به اتاقك ناخدا مي رود سهند، جوان سيه چرده را به جاي بمبوك قهرمان داستان مورد علاقه اش مي گيرد. به دستور ناخدا جوان را در يكي از اتاقك هاي كشتي حبس مي كنند و با رسيدن كشتي به هامبورگ مأموران آلماني را از وجود او با خبر مي كنند و مأموران او را با يك جوان مبارز فراري عوضي مي گيرند. خبرنگاران به كشتي هجوم مي آورند و ناخدا آن ها را به ملاقات جوان مي برد. وقتي جوان در مقابل سؤال خبرنگاران سكوت مي كند گمان مي كنند كه او بر اثر شكنجه توانايي حرف زدن ندارد. بالاخره جوان به سخن مي آيد و خود را شاكر معرفي مي كند؛ كارگر ساده اي كه براي يافتن كار به دبي مي رفته، اما از آلمان سر در آورده است. شاكر به زادگاهش و نزد همسرش، كه منتظر او است باز گردانده مي شود.
|