افسانه و قصه هايي كه مراد از بي بي اش شنيده او را در برخورد با واقعيت هاي زندگي دچار مشكل
مي سازد، به اين ترتيب كه او گاهي خود را به جاي شخصيت هاي افسانه ها مي بيند. روزي مردي
باستان شناس كه مراد او را راهزن مي پندارد، از مراد نشاني چشمه ي سرخ را مي پرسد و مراد راه را به او عوضي نشان مي دهد. باستان شناس كه دچار سردرگمي شده است، روز بعد به مراد مي گويد براي دروغي كه او گفته شاخ درخواهد آورد. شبي كه مراد و خواهرش، به دليل غيبت والدينشان با بي بي تنها هستند، مراد متوجه دو شاخ روي سر خود مي شود. او بار و بنه ي سفر مي بندد و به خانه ي سيناي كهن سال
مي رود كه شباهت هايي به باستان شناس دارد. سينا عذرخواهي مراد را در صورتي مي پذيرد كه او از چشمه ي آب سرخ كه مدت ها است جادوگري راه آن را بسته است، شيشه اي آب براي درمان دختر ناشنوايش بياورد كه قادر به خنديدن نيست. مراد با اسب و خنجري كه سينا به او امانت مي دهد به راه
مي افتد، اما جادوگر هر بار به شكلي در مي آيد و راه او را سد مي كند. بچه هاي ديگر به كمك مراد مي آيند و او با آزاد كردن يك كبوتر سفيد زنداني به عمر جادوگر پايان مي دهد. پس از اين ماجرا مراد از خواب بر
مي خيزد و از بي بي سراغ پدرش را مي گيرد.
|