قدرت به زادگاهش بازمي گردد تا با تلي ازدواج كند. تلي دائم درباره ي زندان ديوها در تخت سليمان سخن مي گويد و قدرت حرف هاي او را شوخي مي پندارد. تلي در روز ازدواج گم مي شود و تا سال ها بعد، كه قدرت پير مي شود و با برادرزاده اش نوريه در روستايي زندگي مي كند، كه اهالي آن از شر ديوها گريخته اند، خبري از تلي به دست نمي آورد. وقتي قدرت خبر مرگ عبدالله، برادر نوريه، را مي شنود با نوريه و شوهرش اكبر و فرزند خردسال آن ها به شهر مي رود. مردي به نام داوود براي آن ها نقل مي كند كه عبدالله تا پيش از مرگ خود هرچه بدست مي آورده در اختيار زني مي گذاشته كه براساس توصيف هاي داوود به تلي شباهت داشته است. وقتي آن ها به روستا بازمي گردند قدرت تصميم مي گيرد براي يافتن تلي به زندان ديوها برود. او پس از درگيري با ديوها عبدالله و تلي را مي يابد، اما تلي به او مي گويد به دليل طلسم شدن راه نجات ندارد. قدرت به خانه بازمي گردد، اما اكبر حرف او را نمي پذيرد و با همسرش به شهر مي رود. سرانجام قدرت تلي را در اتاقي در حال پختن نان پيدا مي كند.
|