جلال و خانواده اش كه در منطقه اي مرزي درخوزستان زندگي مي كنند با شروع جنگ و مهاجرت همسايه ها تنها مي مانند. هانيه، همسر دوم جلال، كه در برقراري ارتباط با علي، فرزند جلال از همسر اولش، با مشكل رو به رو است از شوهرش به اصرار مي خواهد كه به منطقة امني مهاجرت كنند. جلال ناگزير مي پذيرد، اما در بين راه انفجارهاي پياپي آن ها را ناگزير مي سازد به خانه بازگردند. تلاش مجدد آن ها براي گريز از مهلكه به نتيجه نمي رسد، تا اين كه نيمه هاي شب پنج سرباز عراقي راه گم كرده وارد حريم خانه آن ها مي شوند. جلال مصمم به مقابله است، اما فشنگ هاي تفنگ قديمي اش را در وانتش جا گذاشته. علي براي آوردن فشنگ ها از خانه خارج مي شود و عراقي ها او را به اسارت مي گيرند. هانيه موفق مي شود به فشنگ ها دست يابد، و جلال سربازان دشمن را به كمك هانيه از پا در مي آورد و خودش زخمي مي شود. صبح روز بعد علي، خوشنود از حوادث شب قبل، هانيه را به عنوان مادر خوانده مي پذيرد و همگي راه جاده اي را براي رسيدن به منطقه اي امن در پيش مي گيرند.
|