با شنيدن خبر نابودي يك بيمارستان صحرايي، دكتر امير راستين همسر باردارش ليلي را نزد پدر همسرش، قوام، مي گذارد و به جبهه مي رود. در غياب شوهر، ليلي به كار نقاشي و نگارش كتاب مشغول است. در ضمن با سامان، كه مدير يك مؤسسه انتشاراتي است براي چاپ كتابش همكاري مي كند. خبر شهادت دكتر راستين، ليلي را دگرگون مي كند. از طرفي فتاحي و همسرش به علت ثروت زياد قوام، خواستار ازدواج مرتضي، پسر از خارج برگشته شان، با ليلي هستند. اما ليلي مرگ شوهر را باور ندارد و اصرار دارد كه دكتر راستين همچنان زنده است. در همين زمان، سامان نيز به ليلي پيشنهاد ازدواج مي دهد. اما درست هنگامي كه ليلي تلويحاً تقاضاي سامان را پذيرفته، خبر زنده بودن دكتر راستين مي رسد. اعضاي خانواده به همراه سامان به ايستگاه راه آهن مي روند تا از دكتر راستين كه حالا يك پايش را از دست داده است، استقبال كنند.
|