علي اسب سفيدي به نام صبا دارد كه تنها يادگار پدر شهيد او است. اسب هر روز به محل نامعلومي در جنگل مي رود و ظهر باز مي گردد. تلاش علي براي دريافتن اين راز بي نتيجه مي ماند، تا اين كه روزي اسب به جنگل مي رود و باز نمي گردد و علي كه گمان مي كند اسب را دزديده اند براي دريافتن تنها يادگار پدر در جنگل به جست و جو مي پردازد. او در شهر تابلويي مي بيند كه نقش اسب او است. به دنبال نقاش تابلو به صومعه اي مي رود كه در دل جنگل واقع است. در آنجا با دختري به نام كاترين آشنا مي شود. كاترين او را در بازيافتن اسب راهنمايي مي كند، و سرانجام با پيدا شدن اسب راز سفر هر روزه اش آشكار مي شود.
|