سال 1948، فلسطين، شهر تحت اشغال حيفا. دكتر سعيد به همراه همسرش لطيفه و نوزادشان فرهان در اين شهر زندگي مي كنند. دكتر سعيد، شمعون ـ همسايه و همبازي يهودي دوران كودكي خود ـ را حين بمب گذاري در يك قطار مي بيند. اما مطلع كردن پليس، آغاز دردسرهاي او و خانواده اش است. مشعون با تهديد از او مي خواهد شهر را ترك كند اما سعيد امتناع مي كند. صفيه ـ مادر سعيد ـ براي تشويق فرزندش به ترك شهر، به حيفا مي آيد. اما صبح روزي كه قرار است خانواده دكتر سعيد شهر را ترك كنند، حيفا مورد تهاجم صهيونيست ها قرار مي گيرد و از اين خانواده، تنها صفيه و فرهان زنده مي مانند. خانه دكتر سعيد به زن و شوهري يهودي مي رسد و آنها سرپرستي فرهان را كه در خانه تنها مانده، به عهده مي گيرند. صفيه كه مي خواهد تنها يادگار خانواده اش را حفظ كند، به عنوان دايه فرهان وارد خانواده يهودي مي شود. از سوي ديگر، همسر صفيه كه درگير مبارزه با صهيونيست هاست نقشه انفجار بمب در يك قطار حامل صهيونيست ها را طرح ريزي مي كند. صفيه مي پذيرد تا چمدان حاوي بمب را حمل كند. شمعون، زن و شوهر يهودي، صفيه و نوه او نيز از مسافران قطار هستند. درست در لحظه اي كه هويت صفيه در حال لو رفتن است، او با فرهان از قطار بيرون مي پرد و انفجار روي مي دهد. صفيه به شدت آسيب مي بيند و فرهان زنده مي ماند.
|