تهران، جنگ جهاني اول. قلي، برادر كوچكتر خانواده اي سنتي و تهراني، داخل پاتيل يخ در بهشت مي افتد و يخ مي زند. اعضاي خانواده كه گمان مي كنند قلي براي يافتن دختر عمه اش به نام مخموره از خانه خارج شده، ردي از او نمي يابد.
تهران، 1373. نود و نه سال از وصيت آقابزرگ مي گذرد و حالا مي توان باغ و خانه سنتي را خراب كرد. هر يك از وارثان براي اين محل نقشه اي دارد: يكي قصد برپايي سالن آرايش و زيبايي دارد، يكي به مدرسه غيرانتقاعي مي انديشد و ديگري قول واگذاري زمين را به يك بساز و بفروش داده است. اما شكسته شدن پاتيل يخ در بهشت و به هوش آمدن عموقلي، پيش بيني هاي برادرزاده هايش را به هم مي ريزد. آنها براي جلوگيري از حيرت و سرگرداني قلي، و نيز به جهت جلب رضايت او براي كوبيدن باغ و خانه، به شكل اطرافيان عمو در هشتاد سال قبل درمي آيند. از طرفي، مرجانه ـ مستخدم خانه ـ به عنوان مخموره، نامزد قلي معرفي مي شود تا به اين وسيله بازماندگان از محل صندوقچه جواهراتي كه قلي هنگام يخ زدن به همراه داشته باخبر شوند. اما قلي از حرف هاي چند بازيگر محلي كه در نقش قزاق ها بيرون از خانه كشيك مي دهند، درمي يابد چگونه فريب خورده است. با كمك ماندگار ـ مستخدم پير خانه ـ قلي وصيت نامه اي تازه تنظيم مي كند و باغ و ملك را دست نخورده در اختيار نسل هاي بعدي قرار مي دهد. صندوقچه جواهرات نيز خرج ازدواج قلي با مرجانه مي شود.
|