ده سال پس از شهادت عبدالنبي در جنگ، پدر عبدالنبي و دوست صميمي اش عيسي ـ كه يك پايش را در جنگ از دست داده و پاي مصنوعي دارد ـ به همراه اهالي روستا تصميم مي گيرند مزار او را عوض كنند. عيسي مي خواهد به شهر برود و با پدر عبدالنبي سنگ بخرد، اما ارباب اجازه نمي دهد او به عنوان چوپان روستا، كارش را رها كند؛ به خصوص كه قرار است عده اي براي خريد گوسفندها از شهر بيايند. با وجود اين مخالفت، عيسي به شهر مي رود و ارباب هم او را از چوپاني بر كنار مي كند. نبش قبر آغاز مي شود و اهالي روستا در كمال تعجب، پيكر عبدالنبي را سالم و دست نخورده مي يابند. از طرفي، ارباب كه از جستجوي چوپان خسته شده و نتيجه اي نگرفته، از عيسي مي خواهد به سر كارش برگردد.
|