مهرالله بعد از فوت پدرش، براي تأمين خانواده اش در شهر ديگري به كار مشغول مي شود، اما هنگامي كه به ديدن مادر و خواهرش باز مي گردد مي فهمد كه مادرش با مرد مهرباني كه ژاندارم است ازدواج كرده، مهرالله از اين خبر عصباني مي شود و نزد مادر رفته و هديه هاي خود و حقوقش را به او مي دهد و مادر را براي اين ازدواج بازخواست مي كند و هر چه مادر دليل مي آورد، او كه كينه ي ژاندارم را به دل گرفته قبول نمي كند و درصدد آزار او برمي آيد و با استفاده از فرصتي، اسلحه ي ژاندارم را به سرقت مي برد و همراه لطيف كه از زندگي خود ناراضي است به شهر ديگري فرار مي كنند، اما ژاندارم آن ها را مي يابد و لطيف را با ماشيني راهي روستا مي كند و خودش همراه مهرالله با موتور سيكلت به طرف خانه حركت مي كند. در ميانه ي راه موتور خراب مي شود، ژاندارم و مهرالله در كوير راه خود را گم مي كنند. بعد از مدتي سرگرداني و ناتواني، ژاندارم از مهرالله مي خواهد كه خود را نجات دهد، اما او تصميم مي گيرد كه پدرش را نيز همراه خود به آب و محل امني برساند كه موفق نيز مي شود.
|