غلامحسين نوجواني كه به علت فوت پدر مجبور به كار در يك فروشگاه لوازم برقي است روزي در اثر حادثه اي موجب شكسته شدن يك تلويزيون مي شود. فريدون شاگرد مغازه ي مجاور به غلامحسين كمك مي كند تا آقا رضا صاحب مغازه از مجاور به غلامحسين كمك مي كند تا آقارضا صاحب مغازه از موضوع با خبر نشود. اما بعداً به واسطه ي نگفتن موضوع تلويزيون به ديگران از غلامحسين اخاذي مي كند. زماني كه مادر غلامحسين از موضوع مطلع مي شود، او را وادار مي كند تا سربلند باشد و زير بار حرف زور نرود و بالاخره غلامحسين تصميم مي گيرد در مقابل فريدون بايستد و اين فكر را عملي مي كند. او با نوشتن نامه اي موضوع را به آقارضا اطلاع مي دهد اما همزمان در مي يابد كه صاحب مغازه قبلاً همه چيز را مي دانسته است.
|