مهندس فريدون بهنام بعد از دوازده سال از آمريكا به ايران آمده و بطور اتفاقي دوست قديمي اش مجيد قانع را مي بيند و در ميهماني هاي مجيد و دوستانش شركت مي كند و بعد از چند بار رفت و آمد با خانواده ي دوستان مجيد، از ثريا دختر سرهنگ مودت خواستگاري كرده و مراسم عقد را برگزار مي كنند. بهنام قصد مجتمع سازي در خارج از تهران را دارد و از مجيد، سرهنگ مودت و دوستانشان ماشاءالله خلفي و استاد اكبر و طغرل مي خواهد كه در اين سرمايه گذاري شركت كنند و آن ها هم به اتفاق همسرانشان همه ي اموالشان را پول نقد كرده و تحويل مهندس بهنام مي دهند، اما فرداي آن روز مطلع مي شوند كه بهنام تمامي پول ها را برداشته و هيچ نشانه اي از خود باقي نگذاشته است تا اينكه بهنام با ثريا تماس مي گيرد و از او مي خواهد كه با هم به خارج از كشور بروند اما ثريا قبول نمي كند و فريدون بهنام پول ها را به صاحبانش برمي گرداند.
|