ابراهيم اكبري، نوجواني كه براي جواني به نام بهزاد در مجسمهسازي كار ميكند، بي آنكه موفق شود دستمزدش را به طور كامل از بهزاد بگيرد كارش را رها ميكند. او كه دوست دارد جاي خالي پدر را پر كند، اعتماد به نفس ندارد و دوستش رضا نيز نمي تواند در اين زمينه كمك چنداني به او بكند. ابراهيم به عنوان واكسي مشغول به كار ميشود، اما واسكيهاي ديگر، راه را بر او ميبندند. روزي در حياط مدرسه، توپي كه ابراهيم به آن ضربه زده، به يكي از دانشآموزان برخورد ميكند و او ابراهيم را به درگيري بعد از پايان درس دعوت ميكند. ابراهيم موفق به فرار پيش از موعد نميشود و به ناچار مقابل دانشآموزي قرار ميگيرد كه همه دانشآموزان از او حساب ميبرند. رضا به عنوان دوست نزديك ابراهيم، با دوچرخهاش ميگريزد. حين درگيري، نوجواني به نام ابراهيم حسيني كه يك پايش را در بمباران دزفول از دست داده و پدرش در جبهه شهيد شده به كمك ابراهيم اكبري ميآيد و دانشآموز زورگو را كتك ميزند. ابراهيم حسيني كه براي جلوگيري از قطع پاي دوستش به تهران آمده پيشنهاد ميكند ابراهيم اكبري كار براي بهزاد را رها كند و به دنبال تكه آهن جمع كردن از خرابه نرود. يك بار هم براي دفاع از ابراهيم اكبري جلو ميآيد تا دستمزدش را از بهزاد بگيرد و بهزاد را كتك ميزند. در اين بين، ابراهيم و خواهر خردسالش به پيرمرد پارچهفروشي كه براي خواستگاري نزد مادر آنها آمده، كم محلي ميكنند و مادر نيز به او جواب رد ميدهد. ابراهيم اكبري كه باز مادر را محتاج كمك ميپندارد براي بهزاد شروع به كار ميكند و همين نكته سبب رنجش دوباره ابراهيم حسيني ميشود. او نگران و عصبي به سراغ بهزاد ميرود، اما اين بار بهزاد او را كتك ميزند و به پاي ديگرش كه در آستانه قطع شدن است ضربه ميزند. با وجود كمك ابراهيم اكبري پاي دوم ابراهيم حسيني نيز قطع ميشود. ابراهيم اكبري كه از اين واقعه ضربه خورده، به سراغ بهزاد ميرود و اين بار با كمك ديگر زيردستان بهزاد حريفش ميشود و پيروزمندانه از كارگاه او بيرون ميآيد. ابراهيم اكبري، دوستش را كه با قطار به جنوب ميرود در راهآهن بدرقه ميكند.
|