فرهاد خودش را براي شركت در مسابقه هاي جهاني ورزش هاي رزمي آماده مي كند ولي همسرش مينا دوست دارد او وارد بازار كار شود، به خصوص كه سهراب، شوهر خواهر مينا از لحاظ مالي موقعيت خوبي دارد. مينا، زندگي مرفه خواهرش مريم را به رخ فرهاد مي كشد و از او مي خواهد به رغم افتخارهايي كه تاكنون در زمينه ورزش به دست آورده به جاه طلبي هاي او پاسخ مثبت دهد. آقاي انصاري، پدر مينا، قصد دارد يك مجتمع فرهنگي بسازد. او كه از داماد ديگرش متنفر است به فرهاد پيشنهاد كار در اين مجتمع را مي دهد. از طرفي، سهراب كه با همدستي تعدادي از دوستانش، به حفاري غيرقانوني براي پيدا كردن اشياء قيمتي در منطقه اي كه زمين آقاي انصاري در آن واقع است مشغول است، موفق به پيدا كردن دو جسد موميايي همراه با جواهرات مي شود ولي همدستانش او را مي كشند و وقتي قصد دارند او را دفن كنند صداي اتومبيل آقاي انصاري كه فرهاد و مينا را آورده تا زمين را نشانشان دهد، مي آيد و آنها پشت درخت ها پنهان مي شوند. در حالي كه آقاي انصاري، زمين موردنظر را به داماد و دخترش نشان مي دهد. ناگهان نيمي از جسد سهراب را پشت يك درخت مي بيند و در حالي كه با تعجب به جسد نگاه مي كند ناگهان چندين تبر به سوي او، فرهاد و مينا پرتاب مي شود. يكي از تبرها به پشت آقاي انصاري اصابت مي كند و او مجروح مي شود. فرهاد و مينا تلاش مي كنند او را به جاي امني برسانند و زماني كه سوار اتومبيل مي شوند، مهاجمان به سرعت خودشان را به آنها مي رسانند و خود را به اتومبيل آويزان مي كنند. فرهاد با بهره گيري از مهارت هاي رزمي با آنها درگير مي شود. پس از مدتي اتومبيل متوقف مي شود. فرهاد و مينا، آقاي انصاري را به جاي امني مي رسانند و آماده مقابله با مهاجمان مي شوند. در حين درگيري فرهاد با مهاجمان، يكي از آنها مينا را مجروح مي كند و فرهاد او را در زير چند ساقه پربرگ درخت پنهان مي كند. در حالي كه نبرد همچنان ادامه دارد، آقاي انصاري پنهاني از مهلكه مي گريزد و پليس را در جران واقعه قرار مي دهد و مدتي بعد همه آنها دستگير مي شوند.
|