اشكوري با تخصص خنده درماني به ايران بازگشته و در يكي از بيمارستان هاي رواني تهران مشغول بكار
مي شود. او بر اين عقيده است كه بيماران رواني را بايد شاد نگه داشت و آن ها بايد به جامعه برگردند. او يك روز گروهي از بيمارانش را براي گردش بيرون مي برد و روز ديگر گروه نمايشي را به بيمارستان دعوت
مي كند. رفته رفته بيماران به دكتر اشكوري علاقمند مي شود و مداواي آن ها هم پيشرفت مي كند و مديريت بيمارستان كه با اين اقدامات موافق نيست، در انتها مجبور مي شود كه اجباراً موافقت خود را اعلام كند. دكتر اشكوري دو تن از بيماران به نام سيروس و نرگس را تحت مداوا قرار مي دهد و در پايان كار سيروس از نرگس خواستگاري مي كند.
|