عزيز با گل آفتاب نامزد مي كند و به عنوان سرباز راهي جبهه هاي نبرد مي شود، اما بعد از مدتي خبر مي رسد كه عزيز اسير گشته و برادرش شهيد شده است. با پايان گرفتن جنگ عزيز همراه ساير اسراء به وطن باز مي گردد. او قصد ازدواج با گل آفتاب را دارد اما مادرش خدابس و همسر برادر شهيدش از او مي خواهند كه سرپرستي دو فرزند برادر شهيدش را به عهده بگيرد. عزيز مخالفت مي كند و تحفه اي به خانه ي گل آفتاب مي برد و بعد هم به ديدن بزرگان روستا مي رود تا آن ها براي ازدواجش با گل آفتاب پيش قدم شوند. بزرگان روستا نزد پدر خدابس مي روند تا او را راضي كنند كه عزيز با نامزدش ازدواج كند اما پدر خدابس معتقد است طبق رسوم قومي خدابس بايد زن عزيز شود در غير اين صورت دخترش را بدون فرزندانش به خانه ي پدري برمي گرداند. با اين وضع عزيز عليرغم ميل باطني، روز عروسي گل آفتاب، با همسر برادرش ازدواج مي كند.
|