دكتر پرتو تابان، قصه نويس و استاد ادبيات دانشگاه كه تومور بدخيمي در سر دارد، به اصرار همسرش رضا توسط دكتر مشتاق تحت يك عمل جراحي نادر و پيچيده قرار مي گيرد. در عمل جراحي مغز زني به نام ساغر كه بر اثر تصادف با اتومبيل كشته شده، به سرعت به مغز پرتو پيوند زده مي شود. بعد از عمل همه چيز در مورد وضعيت جسماني او به خوبي پيش مي رود، اما پرتو خود را ساغر مي نامد و در حالي كه دچار بحراني روحي و رواني شده است، سراغ شوهر و دخترش را مي گيرد. دكتر مشتاق كه از نتيجه عمل متحير شده، چند روزي به بيمارستان نمي آيد و طي اين مدت، پرتو به يك آسايشگاه رواني منتقل مي شود و تحت مراقبت روانپزشكي كه دوست رضا نيز هست، قرار مي گيرد. پرتو با كمك يكي از بيماران از آسايشگاه مي گريزد و به سراغ خانواده ساغر مي رود كه در غم از دست دادن او عزادارند و چهلم مرگ او را به سوگ نشسته اند. پرتو كه به لحاظ جسماني شباهتي به ساغر ندارد، با شوهر و دختر او صحبت مي كند و نشانه هايي از زندگي ساغر به آنها مي دهد؛ و وقتي تنها با حيرت خانواده ساغر روبرو مي شود، تصميم مي گيرد به سراغ دايه اش برود كه در شمال كشور زندگي مي كند. دايه كه با گذر سال هاي عمر پير و نابينا شده، پرتو را به سادگي به جاي ساغر مي گيرد و پرتو در كنار دايه ماندگار و به تدريس بچه هاي روستا مشغول مي شود. از سوي ديگر رضا و دكتر مشتاق سراغ پرتو را مي گيرند و به محل زندگي او مي رسند. وقتي پرتو مي رود كه از چشمه آب بياورد، رضا به اصرار دكتر مشتاق، او را تعقيب مي كند و موقعيتي مشابه خوابي كه پرتو پيش از عمل جراحي ديده بود پيش مي آيد. به نظر مي رسد كه حالا او رضا را شناخته و بار ديگر به پرتو تبديل شده است.
|