مرد ميانسالي به نام بديعي سوار بر اتومبيل خود شهر را زير پا مي گذارد تا كسي را براي خاك ريختن روي گور خود پس از خودكشي پيدا كند. قرار است او امشب چندين قرص خواب بخورد و در چاله اي كه قبلاً كنده دراز بكشد و فرد ديگري كه حالا در پي پيدا كردن اوست، فردا صبح روي جنازه اش خاك بريزد. بديعي ابتدا يك سرباز و سپس يك طلبه افغاني را سوار مي كند، اما آنها تمايلي به انجام اين كار نشان نمي دهند. سرانجام پيرمردي به نام باقري كه در موزه حيات وحش كار مي كند و خودش هم يكبار به فكر خودكشي افتاده است و با خوردن توت از اين كار پشيمان شده، مي پذيرد كه طبق قرار كار را انجام دهد. و دويست هزار تومان دستمزد وعده داده شده را بردارد. بديعي از باقري مي خواهد كه قبل از ريختن خاك، چند سنگريزه به او بزند و تكانش بدهد تا اگر خوابش برده بود و هنوز زنده بود، زنده به گور نشود. باقري مي پذيرد و با اين اميد كه بديعي را فردا زنده ببيند، از او جدا مي شود. بديعي به خانه مي رود و خود را آماده مي كند و با تاكسي به محلي كه چاله كنده شده دراز مي كشد و منتظر مرگ بماند. در آخر فيلم گروه فيلمبرداري و دسته اي سرباز را در اطراف چاله اي كه بديعي كنده بود مي بينيم؛ به دستور كارگردان فيلم، كار متوقف و به همه استراحت داده مي شود؛ در حالي كه حالا همه جا سرسبز و پرگل است.
|