مرد جواني به نام بزرگ با خواهرش و شوهرخواهرش زندگي مي كند. يك روز يوسف، شوهر خواهر بزرگ كه در يك نمايشگاه اتومبيل مشغول است، از او مي خواهد كه ماشين گران قيمت خانم دكتر ثابتي را به او تحويل دهد. اما بزرگ ماشين را تصادف كرده تحويل مي دهد و يوسف مجبور مي شود براي پرداخت خسارت چند چك به خانم دكتر بدهد.
بزرگ مكرراً نزد خانم دكتر مي رود تا رضايتش را بگيرد و به جاي يوسف او خسارت بدهد، اما خانم دكتر به بزرگ پيشنهاد مي كند كه در مقابل چك هاي يوسف او بايد براي چند ماه همسرش بشود. بزرگ ناچاراً قبول مي كند و با خانم دكتر ازدواج صوري انجام مي دهند و بزرگ بعد از عقد در مسافرخانه اي ساكن مي شود و خانم دكتر ثابتي بعد از ازدواج به بزرگ مي گويد كه براي راحت ويزا گرفتن مجبور به اين ازدواج شده است. از طرفي پروين دوست خانم دكتر ثابتي به او اطلاع مي دهد كه بزرگ به بيماري سختي مبتلا شده. دكتر ثابتي از بزرگ درخواست مي كند كه بيماري اش را درمان كند، اما با مراجعه پزشكان مختلف مي فهمند كه كاري از عهده ي آنان ساخته نيست و بزرگ از دنيا مي رود و خانم دكتر تازه مي فهمد كه عاشق بزرگ بوده، اما در هر صورت بايد به سفر برود.
|