در زمان حكومت «رضاشاه»، يك قشون نظامي به همراه دو مستشار روسي عازم لرستان مي شوند تا از سركشي عشاير جلوگيري كنند. قشون با عشاير درگير مي شوند و مردي به نام «سالار» را براي جاسوسي ميان عشاير مأمور مي كنند. عشاير با سرگرداني خود و خانواده شان به رفتن به شهر تن مي دهند. «سيد محمود» كه «سالار» به دختر او علاقمند است به همراه مردي به نام «دلاور» به شهر مي روند و با خبرچيني «سالار» دستگير مي شوند. افسران روس جشني ترتيب مي دهند كه زياده روي «سپهبد» در شرب خمر عاملي مي شود تا «سيدمحمد» و خانواده اش را آزاد كنند. بار ديگر قشون درصدد دستگيري «سيدمحمد» برمي آيند. اما بر اثر اتفاقاتي «دلاور» تسليم مي شود و به دار آويخته مي شود، ولي «سيدمحمد» همچنان در كوه ها سرگردان مي ماند تا اينكه باخبر بازديد «رضاشاه» از منطقه درصدد ترور او بر مي آيند. ترور ناموفق مي ماند و «سيدمحمد» هم كشته مي شود.
|