ترخان باي به منظور گذراندن گنجينه خود از كوير سردار تاتار خود را مأمور اين كار مي كند، سردار كه قصد ربودن گنجينه را داشت موضوع را با سارق در ميان مي گذارد ولي سارق نيز به تنهايي گنجينه را ربوده و پس از پناه بردن به قلعه، مورد استقبال خاتون دختر صاحب قلعه قرار مي گيرد. روز بعد سارق در صدد فرار برمي آيد ولي پس از مواجهه با تاتارها از رفتن بازمانده و همزاد مجنون خاتون با انداختن خرقه يك صوفي بر دوش سارق او را به هيأت مردي مقدس در مي آورد. سارق سكه ها (گنجينه) را بين مردم تقسيم مي كند و مردم براي طلب شفاعت نزد او مي آيند. ايلچي بيگ و سركرده تاتار پي به يك ماجرا برده و از پير فرزانه شهر درخواست مي كنند تا هويت واقعي سارق را برملا سازد. از طرفي ايلچي عاشق خاتون مي شود ولي خاتون به او توجهي نمي كند ايلچي به سارق دشنه اي مي دهد تا همزاد مجنون را اسير كرده و نقاب از چهره او برمي دارد و متوجه مي شود كه او همان خاتون است سرانجام پير فرزانه سارق را متواري ساخته و خود را به جاي او به سركرده تاتار تسليم مي كند.
|