محبوبه دختر جنگ زده ي جنوبي كه خانواده اش را در جنگ از دست داده، پس از مدت ها به خانه ي پدري كه اكنون بيش تر به ويرانه اي شبيه است بازمي گردد تا آنجا زندگي كند. او در بدو ورودش به منطقه، با مردي به نام داوود روبرو مي شود كه از پايان جنگ تاكنون مشغول پاكسازي منطقه از مين هاي زمين است.
محبوبه به طور تصادفي در خانه اش تانكي را زير آوار پيدا مي كند و تصميم مي گيرد آن را بفروشد. او به مردي افغاني و تنها به نام جمعه كه نگهبان گورستان تانك است پيشنهاد فروش تانك خود را مي دهد. جمعه به او علاقمند مي شود و داوود هم همينطور، اما داوود عشق خود را بروز نمي دهد. روزي بر اثر
انفجار مين داوود زخمي مي شود و جمعه او را به بيمارستان مي برد و در برگشت محبوبه به عشق او نسبت به خودش پي مي برد و زماني كه محبوبه و جمعه درگير مي شوند و تانك بدون سرنشين با خيمه ي داوود برخورد مي كند، ناگهان چشمه از زمين مي جوشد.
|