سحر كه از مخالفت هاي پدرش با نامزدش كيان همتي به ستوه آمده، تصميم مي گيرد با كيان فرار كند و به خانه خواهر نامزدش در بندر انزلي بروند. وقتي در اتوبوس كنار هم مي نشينند مورد اعتراض يكي از مسافران قرار مي گيرد ولي با وساطت شاگر راننده، كيان حاضر مي شود در صندلي ديگري بنشيند. زن و شوهر پيري كه جزو مسافران هستند از نامزدهاي جوان دفاع مي كنند و پيرمرد كه فيضي نام دارد به آنها مي گويد كه او و همسر پيرش از خانه سالمندان در تهران فرار كرده اند. زماني كه يكي از مأموران بين راه براي بازرسي به داخل اتوبوس مي آيد، فيضي و همسرش براي آن كه مأمور انتظامي به نامزدهاي فراري مشكوك نشوند، در كنار سحر و كيان مي نشينند. وقتي اتوبوس دوباره به راه مي افتد، مسافر معترض بار ديگر سوء ظن خود را نسبت به سحر و كيان نشان مي دهد. در نهايت، سحر حقيقت ماجرا و مخالفت پدرش با ازدواج او و نامزدش را براي همه مسافران بازگو مي كند. همسر فيضي حالش بد مي شود و اتوبوس به ناچار در مقابل يك درمانگاه متوقف و پيرزن در آنجا بستري مي شود. شاگرد راننده به كيان و سحر سفارش مي كند كه براي جلوگيري از ايجاد دردسر با وسيله نقليه ديگري خود را به بندر انزلي برسانند. آنها مي پذيرند و پس از مدتي پياده روي، سوار يك كاميون مي شوند ولي مدتي بعد كاميون را هم ترك مي كنند و يك بار ديگر سوار همان اتوبوس قبلي مي شوند. مسافران كه فكر مي كردند آنها گم شده اند خوشحال مي شوند و حتي مرد معترض هم به آنها خوش آمد مي گويد. زماني كه به مقصد مي رسند، در مقابل خانه خواهر كيان، سحر با ديدن اتومبيل پدرش درمي يابد كه پدر و مادرش براي پيدا كردن او آمده اند. آنها ابتدا از رفتن به خانه امتناع مي كنند ولي در پايان، پدر سحر درمي يابد كه بايد از مخالفت هايش دست بردارد.
|