هستي كه همسرش فوت كرده و يك دختر كوچك دارد با مردي متمول به نام ناصر ازدواج مي كند. ناصر مرد بدبيني است و هميشه به هستي شك دارد و او را مورد ضرب و شتم قرار مي دهد و هر بار كه زن تقاضاي طلاق مي كند با معذرت خواهي از او و ابراز عشق، او را به خانه باز مي گرداند. تا اينكه يكبار وقتي هستي تصميم قطعي مي گيرد، او با ترفندي دخترش را گروگان مي گيرد و با كشاندن هستي به خانه مادرش؛ با همدستي خواهرش، هستي را حبس مي كند و طوري او را كتك مي زنند كه بيهوش مي شود. ناصر كه به اشتباه فكر مي كند هستي مرده، خواهرش را مقصر مي داند و او را مي كشد و فرار مي كند.
هستي كه قبلاً با دخترش از خانه ي مادر ناصر گريخته بود به دادگاه مي رود و بطور غيابي طلاق مي گيرد. بعد از چندي ناصر دوباره به سراغ هستي مي آيد تا او را بكشد، ولي هستي در دفاع از خود او را مي كشد.
|