اميرعلي كه شريفه، نامزد برادرش رضا، را به دليل رابطه نامشروعش با مردي به نام احمد به قتل رسانده، پس از دوازده سال از زندان آزاد مي شود. پيش از آزادي، هم سلولي اش محسن دربندي، انگشتري به او مي دهد و به او سفارش مي كند پس از گرفتن طلب او از مردي بيرون از زندان، از زني به نام مجدي حمايت كند و سر و ساماني به زندگي او بدهد. بيرون از زندان، مادر او كه حالا نابينا شده به همراه برادران و خواهران اميرعلي و شوهرخواهرش به استقبال او مي آيند و اميرعلي درمي يابد كه در غياب او پدرش از فراغ او مرده و يوسف، يكي ديگر از برادرهايش، در يك آسايشگاه رواني بستري است. يوسف در جران تظاهرات دانشجويي بر اثر ضرباتي كه به سرش وارد آمده دچار اختلال رواني شده است. رضا، برادر آزادشده اش را به يك پيتزافروشي در شمال شهر كه محل كار اوست مي برد. رضا عاشق دختر پولداري به نام لادن است كه به اتفاق دوستانش از مشتريان دائمي پيتزافروشي است، و از طرفي تلاش مي كند به ناراحتي هاي رواني دوست معتادش قاسم پايان دهد. اميرعلي به زودي مجدي را پيدا مي كند و در حالي كه تصور مي كرده مجدي همسر محسن است، درمي يابد كه او زني بيوه و در واقع خواهر هم سلولي اش است كه با دختر كوچكش عاطفه زندگي مي كند. اميرعلي دلباخته مجدي مي شود و در ملاقاتي در زندان با محسن از او اجازه عروسي با خواهرش را مي خواهد و محسن نيز مي پذيرد. از سويي رضا به لادن مي گويد كه به خاطر اختلاف طبقاتي ميان خانواده آن دو، ازدواجشان غيرممكن است و بهتر است از يكديگر جدا شوند. لادن با ناراحتي مي پذيرد. يك شب رضا كه طبق معمول براي يكي از خانه ها پيتزا برده، متوجه حضور دوستان لدن در ميهماني اي كه در آن خانه برپاست مي شود و سپس خود لادن را نيز مي بيند. رضا با ناراحتي به پيتزافروشي برمي گردد و مدتي بعد دوستان لادن نيز به پيتزافروشي مي آيند و به او مي گويند كه امشب عقدكنان لادن است ولي هنوز عاقد نيامده است. اميرعلي كه موفق شده طلب محسن را بگيرد، در راه بازگشت با احمد، فاسق نامزد سابق برادرش، روبرو مي شود و احمد او را با ضربه هاي متعدد چاقو مي كشد در حالي كه اميرعلي در خيابان و زير باران شديد آخرين نفس ها را مي كشد، لادن به پيتزافروشي كه دوستانش در آن جمع شده اند، نزد رضا بازمي گردد.
|