چند نفر تهراني ـ كه فقط يكي از آنها در فيلم ديده مي شوند، به روستاي سياه دره در كردستان مي روند. روستائيان تصور مي كنند كه آن ها براي يافتن گنج آمده اند و مرد اصلي گروه نيز بدش نمي آيد كه مردم چنين تصوري داشته باشند. تنها چيزي كه در او و دوستانش ديده مي شود، حالتي از انتظار براي رخ دادن يك حادثه است. گاهي او از پشت بام ها، خود را به كنار خانه ي پيرزني مي رساند كه در آستانه ي مرگ است و فرزندانش در آنجا جمع شده اند و اندوهگين و منتظرند و گاهي نيز براي صحبت كردن با تلفن همراه، ناچار است به گورستان روستا كه روي قله ي تپه ي مجاور قرار دارد برود. سرانجام، در حالي كه به نظر مي رسد همراهان مرد جوان از انتظار خسته شده و رفته اند، با ريزش گودال، جوان حفار زخمي مي شود و پيرزن روستايي هم مي ميرد، در حالي كه مرد جوان شهري، به درك تازه اي از فلسفه ي تولد و زندگي دست يافته است.
|