يك كارگر افغاني به نام جمعه در يك گاوداري در اطراف تهران مشغول به كار مي شود و همه روزه در روستاهاي اطراف محل كارش رفت و آمد مي كند. تا اينكه در اين رفت و آمدها جمعه شيفته ي دختري
مي شود كه به عنوان فروشنده در فروشگاهي كار مي كند. او كه به علت يك شكست عاطفي روحي به ايران مهاجرت كرده، از دوست خود خواهش مي كند تا به خواستگاري دختر برود. محمود با اينكه به جمعه گوشزد مي كند كه خانواده ي دختر مخالف هستند، به خواستگاري مي رود ولي خانواده ي دختر حاضر به قبول او نمي شوند.
|