مردي كه تنها يك در خانه با پلاك برايش باقي مانده، آن را بر پشتش حمل مي كند. يك پستچي سوار بر دوچرخه خودش را به او مي رساند و در مي زند. مرد در را باز مي كند و پستچي به او مي گويد كه نامه دارد. مرد كه سواد ندارد، از او مي خواهد تا نامه را برايش بخواند. نامه را جواني فرستاده كه دختر مرد را با برقع در بازار ديده و عاشقش شده و مي خواهد با او ازدواج كند. مرد نامه را مي گيرد و پاره مي كند، در را مي بندد و دوباره راه مي افتد. دختري با برقع و يك بزغاله خودش را به مرد مي رساند، سپس چند نوازنده محلي از راه مي رسند. مرد خسته از حمل در، لحظه اي مي ايستد و استراحت مي كند. گروه نوازندگان از او مي پرسند كه آيا اين حوالي مراسم عروسي يا عزاداري برقرار نيست؟ و جواب منفي مي شنوند. مرد دوباره راه مي افتد و دختر و بزغاله هم به دنبالش روان اند.
|