دختري به نام سحر پس از مرگ مادرش فيروزه كه روزگاري خواننده مشهوري بوده براي يافتن پدرش مهندس مينويي به تهران مي آيد و به همراه دوستش پروانه به جستجو مي پردازد. تنها سرنخي كه به دست مي آورد مردي به نام طاهر است كه زماني پيشكار پدرش بوده و اكنون داراي تشكيلاتي است و در يك حجره مشغول به كار است. سحر به ملاقات طاهر مي رود و طاهر براي او شرح مي دهد كه با آغاز انقلاب، فيروزه به خارج رفت. او همچنين به سحر قول مي دهد كه پدر او را پيدا خواهد كرد و براي اين كه بتواند وكالت او را بر عهده بگيرد گذرنامه و شناسنامه سحر را مي گيرد. مدتي بعد سحر به دعوت طاهر در يك ميهماني كه به افتخار او برپا شده شركت مي كند. سحر با لباس سفيدي كه طاهر براي او فرستاده به ميهماني مي آيد و به زودي متوجه مي شود همه ميهمانان مرد هستند. مرد مستي كه او را «فرتي» صدا مي زنند، داستان فيروزه را شرح مي دهد. سحر با ناراحتي مجلس را ترك مي كند و به نزد دوستش پروانه مي رود. نويد، خواهرزاده پروانه كه دلباخته سحر است، نزد طاهر مي رود و پس از آن كه خود را نامزد سحر معرفي مي كند از او مي خواهد كه شناسنامه سحر را به او برگرداند ولي طاهر با نشان دادن شناسنامه به او ثابت مي كند كه سحر، همسر قانوني اوست و حتي رضايت پدر سحر را هم گرفته است. به زودي مشخص مي شود كه پدر سحر همان «فرتي» است كه مدت هاست توسط طاهر معتاد شده است. سحر تصميم مي گيرد با همكاري پروانه، نويد و داوود ـ شاگرد حجره طاهر ـ كه خواهر جوانش همسر طاهر است، فرتي را از دست طاهر نجات دهد. در حالي كه آنها تلاش مي كنند فرتي را از زيرزميني متروك در يك خانه بيرون آورند و او را به پزشك برسانند، طاهر سر مي رسد و با آنها گلاويز مي شود، ولي در پايان به دست داوود كشته مي شود.
|