بهمن امين پور سرباز وظيفه پاسگاهي در يكي از روستاهاي خراسان است كه مي خواهد نيمه اول تعطيلات نوروز به روستاي خود در شمال برود تا مقدمات خواستگاري اش را فراهم كند، اما فرمانده اش به او مرخصي نمي دهد. شب عيد، كودك بزهكاري را به جرم سرقت گردن بندي به پاسگاه مي آورند كه مشخص مي شود از كانون اصلاح و تربيت تهران فرار كرده است. فرمانده سرباز را مأمور برگرداندن پسربچه به تهران مي كند و اجازه مي دهد پس از مأموريت به مرخصي برود. سرباز، قسمتي از مسير را به كمك يك راننده كاميون طي مي كند، و پس از وقفه اي كه بر اثر فرار پسرك پيش مي آيد، او را پيدا مي كند و به علت فقدان اتومبيل براي حركت به تهران، به روستاي زادگاه خود مي برد. در آنجا، گردن بند در اثر يك سوءتفاهم نصيب خواهر سرباز مي شود. پس از آن سرباز و كودك به تهران مي رسند و معلوم مي شود والدين پسربچه كه از فرارش بي خبر بودند در اين مدت به تهران آمده بودند تا ضمانت او را براي آزادي بكنند. پسربچه از اين كه نتوانسته والدينش را ببيند ناراحت مي شود و سرانجام به كانون اصلاح و تربيت تحويل داده مي شود.
|