راحيل كه نگران حال نامزدش علي است، بي خبر نزد علي به جبهه مي رود. علي از راحيل مي خواهد كه به خانه برگردد اما او قبول نمي كند و تصميم مي گيرد كه در خانه پدري خود در آبادان بماند. علي فكر مي كند كه بايد فقط به جنگ فكر كند، اما فرمانده اش به او گوشزد مي كند كه بايد به فكر خانواده اش نيز باشد. علي و راحيل در آبادان زندگي مشترك خود را شروع مي كنند و راحيل به عنوان امدادگر مشغول به كار مي شود. علي به خط مقدم جبهه مي رود و در حالي كه همه تصور مي كنند او به شهادت رسيده، توسط يك بي سيم خبر زنده بودن علي را به راحيل مي رسانند.
|