ايرج كه همراه همسرش نرگس و تنها پسرشان آرش در خانه اي اجاره اي زندگي مي كند، نامه اي دريافت مي كند كه در آن بچه اي بيمار از او كمك خواسته است. ايرج اين نامه را شوخي تلقي مي كند و همراه دايي (برادر همسرش) با اتومبيلش به طرف شمال حركت مي كند و زماني كه از يك تونل مي گذرند خود را در فضايي غريب و روبروي كلبه اي مي يابند و براي فرار از باران شديد به درون كلبه مي روند كه كسي در آن نيست ولي مدتي بعد ميهمانان ديگري سر و كله شان پيدا مي شود: بره سفيد كوچكي كه خود را ببعي معرفي مي كند، كلاغ، مرغ، خروس، الاغ و گاو. الاغ كه خود را پدرخوانده «ببعي» مي داند از راز نامه پرده برمي دارد و به ايرج مي گويد كه آن بچه بيمار در واقع همان ببعي است كه هميشه در آرزوي ديدن «خاله پيرزن» است كه جاي خالي مادر او را پر كرده بود و حالا از دوري او بيمار شده است. مادر «ببعي» نيز پيش از مرگش از الاغ خواسته بود كه در حق او پدري كند و او را نزد خود نگاه دارد. همه تصميم مي گيرند به ببعي كمك كنند. نرگس از آمدن ميهمانان ناخوانده به خانه ناراحت مي شود و ايرج به ناچار حيوانات را به يك هتل مي برد ولي در آنجا هم عذر آنها را مي خواهند و آنها بار ديگر به خانه ايرج مي روند و حيوانات به نرگس قول مي دهند كه هميشه تميز باشند. ايرج، ببعي را كه تب كرده، به مطب يك پزشك مي رساند اما همه مي دانند كه تنها درمان او، ديدن «خاله پيرزن» است. ايرج تصويري خيالي از «خاله پيرزن» نقاشي مي كند و آن را بر در و ديوار شهر مي چسباند. گرچه آقاي لطيف پور، صاحبخانه ايرج هم از وجود حيوانات در خانه ناراحت است اما بعدها در جشن تولد ببعي سنگ تمام مي گذارد. در جشن تولد كه همه بچه هاي مدرسه آرش شركت دارند، حال ببعي وخيم مي شود و او را به بيمارستان مي برند. پزشك پس از معاينه، از او قطع اميد مي كند و در حالي كه همه و از جمله پزشك فكر مي كنند كه ببعي مرده است، با آمدن «خاله پيرزن» بر بالين وي حال بره كوچك خوب مي شود و دايي نيز به ازدواج با دختر همسايه ايرج اميدوار مي شود.
|