در يك برج در حال ساخت عده اي كارگر روستايي و افغاني مشغول بكار هستند. لطيف كارگر روستايي كه مسئول خدمات و تغذيه ي كارگران نيز هست، باخبر مي شود كه بعد از مجروح شدن يك كارگر افغاني، اينك پسر او رحمت، جايش مشغول كار است. به دليل جثه ضعيف رحمت وظيفه ي خدمات دادن به كارگران را به او مي سپارند و لطيف كار راحت خود را از دست مي دهد. اين كار لطيف را عصباني مي كند و او در پي آزار
رحمت برمي آيد. يك روز متوجه مي شود كه رحمت در واقع دختري است به نام باران كه از سر ناچاري در ميان مردان به جاي پدر كار مي كند و همين موضوع باعث مي شود كه لطيف به كمك باران بيايد و در اين بين به او دل مي بندد، ولي با منع كار براي افغاني ها، لطيف به دنبال باران مي گردد و وقتي وضعيت زندگي آن ها را مي بيند، همه ي پس انداز خود را به خانواده ي او مي دهد، ولي بعد متوجه مي شود كه باران و
خانواده اش قصد دارند براي هميشه ايران را ترك كنند.
|