محسن قادري و سهراب در زمره مددجويان كانون اصلاح تربيت هستند كه در آستانه آزادي مي باشند ولي اولياي آنان براي تحويل گرفتنشان نيامده اند چرا كه سهراب اصلاً پدر و مادر ندارد و محسن هم كه پدر
دارد به دليل نامعلومي از وي بي خبر است. مدير كانون سعي مي كند مسئله اين دو مددجو را حل كند از همين رو به كمك يكي از مددكارها سهراب به يكي از مراكز سرپرستي سازمان بهزيستي انتقال مي دهد و خود به همراه محسن عازم اصفهان يعني محل سكونت خانواده او مي شود. در طي راه محسن همه آرزوها و رؤياهايش را براي مدير كانون باز مي گويد و رابطه صميمانه و دوستانه اي مابين آن دو به وجود مي آيد هنگامي كه به خانه محسن مي رسند متوجه مي شوند نامادري چندان رغبتي به بازگشت او به خانواده ندارد و همسرش يعني پدر محسن را وادار مي سازد تا وي را از خانه بيرون كند. مدير كانون محسن را با همان اتومبيلش به تهران بازمي گرداند در حالي كه ديگران شادي و سرزندگي را در او شاهد نيست. در يك غفلت مدير محسن فرار مي كند ولي به زودي او را در ميان بچه هاي خياباني كه گرد آتش مي خوانند و مي رقصند مي يابد.
|