|
|
|
خلاصه داستان : |
يكي بود يكي نبود، شهر بزرگي بود با عده اي نوازنده نابينا هنرمند كه با دوره گردي ارتزاق مي كردند. يك مدير فرهنگي مي آيد كه دركودكي عصاكش پدر نوازنده نابيناي خود بوده وديگر ازاين به بعد نمي خواهد هنرمندان نابينا براي ارتزاق گدايي كنند و...
|
|
|