رضوان كه فردي مذهبي و با ايمان است، سعي دارد با انجام كار خير و ثواب گناهان خود را پاك كند. در پي اين ماجرا او به همسرش حاج ابراهيم پيشنهاد مي كند كه با عقد كوتاه مدت يكي از زنان زلزله زده او را از بدبختي دور كند، اما دست بر قضا زني كه معرفي مي شود دختر جواني ست به نام مارال. چيزي نمي گذرد كه روابط رضوان و مارال تيره مي شود و رضوان كاري مي كند تا حاج ابراهيم مارال را از خود دور مي كند. مارال از دوست رضوان (فائقه) كمك مي گيرد. در اين بين پسر فائقه به مارال علاقه مند مي شود و با هم ازدواج مي كنند و رضوان از كرده ي خود پشيمان مي شود.
|