مهندس دومان قائمي سردار دوران جنگ تحميلي كه اكنون به عنوان مدير يك شركت ساختماني فعاليت مي كند، به طور ناخودآگاه خاطراتي توهم گونه از جنگ را به ياد مي آورد كه باعث مي شود آرمان ها و ارزش هاي آن دوران بار ديگر پيش چشم او زنده شود؛ ارزش هايي كه با شرايط امروز جامعه و موقعيت شغلي وي در تضاد قرار گرفته اند. سليمان، همرزم او كه در آسايشگاه رواني بستري است، با حضور خود در زندگي دومان اهميت قرار گرفتن در مسير آن ارزش ها را پررنگ تر مي كند. دومان طي حادثه اي با بيتا آشنا مي شود؛ دختري جوان كه علاقه چنداني به نامزدش ندارد و دومان را همچون مرد آرماني و افسانه اي به عنوان تكه گم شده اي از خود مي پندارد. مهندس قائمي كه ديگر حاضر به تن دادن به شرايط روز نيست با هيأت مديره و سهامداران شركت درگير مي شود و آنها زندگي خصوصي دومان و همسرش آلما را متلاشي مي كنند و با پرونده سازي، او را به زندان مي فرستند. در زندان توسط هم سلولي هايش معتاد مي شود و وضع جسمي و روحي بدي پيدا مي كند، در حالي كه دشمنان او در شركت، همچنان آزادانه به عوام فريبي مشغولند. پس از آزادي از زندان، بيتا از دومان تقاضا مي كند در مراسم عقد او و نامزدش به عنوان شاهد حضور داشته باشد. دومان مي پذيرد، اما سراغ سليمان مي رود و از او مي خواهد وي را در نابودي كساني كه براي او پرونده سازي كرده اند، ياري كنند. دومان و سليمان دو تن از مديران و سهامداران اصلي شركت را در يك درگيري مي كشند و خود نيز كشته مي شوند.
|