مه بانو دختري زيبا وروستايي كه بعد ازسي سال با خانواده اش به روستاي اجدادي خود وارد مي شود و اكبر پسردايي وي كه عقب افتاده ذهني است عاشق وي مي شود و قصه ازدواج با او را دارد ولي مه بانو امتناع مي كند. ولي طبق رسوم منطقه، او را به زور به عقد اكبر درمي آورند. بيماري اكبر باعث مي شود تا بعداز ماجراهايي، مه بانو ازاو جدا شود وباقرخان بافريب ونيرنگ هرچه بيشتر اكبر سهم دارد، چون مي خواهد پس از طلاق گرفتن مه بانو اوتصاحب كند ولي پدر مه بانو از ماجرا با خبر مي شود . نوكر باقرخان ارباب خود رامي كشدو مه بانو و پدرش دوباره از روستا فرار مي كنند.
|